داستانهاى اصول كافى جلدهاى 1 و 2
تاليف : محمد محمدى اشتهاردى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كشور مصر، شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالملك ، كه چون پسرش عبدالله نام داشت ، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند، عبدالمك منكر خدا بود، و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفريده شده است ، او شنيده بود كه امام شيعيان ، حضرت صادق (ع ) در مدينه زندگى مى كند، به مدينه مسافرت كرد، به اين قصد تا درباره خدايابى و خداشناسى ، با امام صادق (ع ) مناظره كند وقتى كه به مدينه رسيد و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت ، به او گفتند: ((امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مكه رفته است ))، او به مكه رهسپار شد، كنار كعبه رفت ديد امام صادق (ع ) مشغول طواف كعبه است ، وارد صفوف طواف كنندگان گرديد، (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد، امام با كمال ملايمت به او فرمود:
نامت چيست ؟
او گفت : عبدالملك (بنده سلطان )
امام :كنيه تو چيست ؟